سال 80 بود که دهمین سال زندگیام را سپری میکردم
در آن سالها کتابخانهای داشتم پر از کتابهای داستان از کتاب حسنی و دیو که اول دبستان هدیه گرفته بودمش تا کتابهایی که مرهم درد آمپولهای پنیسیلینی بودند که آن سالها در بیمارستان مردم نوش جان کرده بودم.
گاهی فکر میکنم و رابطه علت و معلولی در داشتههای امروزم و رویدادهای کودکیام پیدا میکنم، در خردسالی بهواسطه ضعیف بودنم و شاید قوی بودن بیماریها! خیلی سرما میخوردم و البته از آمپول هم بی نصیب نبودم.
در آن دوران به لطف پدر و مادرم هر آمپول همراه میشد با یک نوشیدنی سن ایچ پرتقال بعلاوه یک کتاب داستان که همیشه مادرم زحمت خواندن یکباره و چندبارهاش را میکشید.
کتابخانهای شاخته شد پر از درد و لذت، چراکه همگی ثمره سوزنهایی بود که زهرش با لیدوکائین گرفته نمیشد.
(شاید هم گرفته میشد و من به خاطر ندارم)
القصه اینکه بیماریهای مستمر ناخواندهام، کتابخانه و به دنبال آن دایره لغات وسیع و فهم زبانی و کلامی خوبی را برایم به ارمغان آوردند.
خاطره بالا را به این دلیل مکتوب کردم که گاهی به کودکیمان برگردیم و ببینیم ظرف اندیشه و خیالمان در کدامین زمان و چگونه شکلگرفته است؟
بهجرئت شاید بتوانم بگویم درد و رنجی را متحمل نشدهام مگر اینکه بیش از دردش بهرهای برداشت کردهام.
اینکه واقعاً در چیزی خوب هستیم و این خوب بودن ثمره چه چیزی است سؤال خوبی است که بد نیست از خود بپرسیم.
اسکلت و چارچوب زندگی ما در ظرف زمانی شکلگرفته است که شاید مدتهاست آن را از یاد برده ایم.
سپاس